• Menu
  • Menu

کفش، وجدان، حسرت!

سال ٨٩ بود كه قصد كردم براي اولين بار به صورت بك پكري به اروپا سفر كنم. اشكان (بروج) و آرش (نورآقايي) به كمكم آمدند. از نكات كلي تا ريزه كاري ها هرچه مي دانستند گفتند. اشكان حتا براي خريد وسايل سفر با من همراه شد. رفتيم جنوب خيابان وليعصر و ٢ تا كوله پشتي (در دو سايز)، دو تا شلوار سفري و يك جفت صندل حرفه اي (مخصوص كوهنوردي و پياده روي) خريديم.
با آن صندل، به همان سفر معروف و پرماجراي اروپا رفتم كه اولين سفر من به اروپا بود. سفر بيش از ٢ هفته طول كشيد و شايد بيش از ٣٠٠ كيلومتر را در ٦ كشور پياده روي كردم. انصافا كفش مناسب و راحتي بود و در هنگام راه رفتن احساس خوبي داشتم.

4298تابستان 89، میدان موزه لوور با همان صندل

.

از آن سفر كه برگشتم، واقعا ديگر از آن صندل انتظار چندانی نداشتم، چراکه بيش از توقع من كار كرده بود؛ هرچند که هنوز همه چيزش سالم به نظر ميرسيد.

حدفاصل تابستان ٨٩ تا بهار ٩٠ چند سفر داخلي و خارجي ديگر هم پیش آمد. در اغلب این سفرها صندل را با خودم بردم و از آنها استفاده كردم.

اوايل تابستان ٩٠ هم تصميم گرفتم كه براي بار دوم به صورت بك پكري به چند كشور اروپايي ديگر سفر كنم. موقع تهيه وسايل كه شد، مردد بودم آیا یک صندل جديد بگيرم يا با همان قبلي (که دیگر به آن عادت هم کرده بودم) به سفر بروم؟ ريسكش را پذيرفتم و با همان صندل قبلي به سفر رفتم. سفر طبق معمول بسیار فشرده بود و من هر روز، تقریبا بيش از ٢٥ تا ٣٠ كيلومتر را پياده راه ميرفتم.

اواسط این سفر نسبتا طولانی بودم كه در اعماق پارك ملي پليتويتسه كرواسي، بعد از انجام بيش از ٧-٨ ساعت پياده روي در آن روز، بند بغلي صندل پاي راستم از جایش در رفت. اتفاق فاجعه باري بود. هرجوري بود با اندك وسايلي كه داشتم، بند را به طور موقت وصل كردم.

شب طبق برنامه به شهر “زادار” رسیدم. کمی جستجو کردم اما جایی برای تعمير كفش پيدا نكردم. حتي تصمیم گرفتم كه يک صندل جدید بخرم، اما قيمتهاي بالاي ١٠٠ يورو خیلی زود من را از این تصمیم منصرف کرد!
خلاصه دو سه روزي با همان وضع (و البته به سختي) سفر را ادامه دادم تا به شهر زوريخ رسیدم. صندل پاره شده داشت به شدت اذیت می کرد. پرسان پرسان سراغ تعميرکار كفش را از مردم گرفتم تا به يك مغازه اي رسیدم كه يك مرد ميانسال (فكر كنم آسيايي بود) در آن كفش تعمير مي كرد. صندل رو با دقت وارسي كرد. دل توی دلم نبود! اگر مي گفت درست نمي شود، ناچار بودم صندل دیگری بخرم و این به این معنا بود که می بایست بخشي از هزينه هاي خورد و خوراكم را صرف خريد كفش كنم.

مرد تعمیرکار که چهره آرامی داشت و کمتر حرف می زد، تلاش كرد بند را با وسايل حرفه اي اش، به سر جای اولش باز گرداند و آن را فيكس كند. از چسب و ابزارهاي مختلف كفاشي استفاده كرد. تقريبا آرام شده بودم. انگار داشت درست می شد. با چكش چند بار روي قسمتي كه چسب زده بود، كوبيد. کمی دوباره بررسی کرد و آرام شروع به کشیدن کرد. انگار داشت امتحان می کرد. تلاش کرد قسمت تعمير شده را تحت کشش قرار دهد که ببیند کنده می شود یا نه. بررسي اش که تمام شد، کمی تامل كرد! حدود چند ثانیه مکس کرد و صندل را به من پس داد و در کمال تعجب من شروع به عذرخواهي كرد!!!

هاج و واج مانده بودم! گفت: “متاسفانه درست نميشه!” كفش ظاهرا درست شده بود، اما تاکید کرد: “از جايي كنده شده كه حتي اگه وصل هم بشه، دوباره سريع كنده ميشه.” نمیدانستم چه بگویم! بعد از چند ثانیه سکوت، دست در جیبم کردم. خواستم بابت زحمتي كه كشيده و موادي كه مصرف كرده بود، دستمزد پرداخت كنم. اسکناس پنج یورویی را که درآوردم و به سویش گرفتم، نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت. همان طور که با کفش دیگری کار می کرد، گفت: “درست نشده که. تا بپوشی کنده میشه”. پول را در جیبم گذاشتم و صندل به ظاهر درست شده را پوشیدم و به راه افتادم.

چاره اي نبود. ناچار بودم كه كمتر بخورم و صرفه جویی حاصل از نخوردن را کفش بخرم. آرام راه میرفتم که بند تازه چسب خورده، سریع کنده نشود. اول تصميم گرفتم که همان موقع سراغ خرید کفش بروم، اما بعد تصمیمم را عوض کردم. گفتم فعلا راه می روم، هر وقت كه كنده شد، يک صندل جديد می گيرم!

فردای آن روز، سفر زوريخ تمام شد و خوشبختانه كفش هنوز سالم بود! “برن” و “اينترلاكن” و “قله يونگفرايو” (كوه!!! يك كوه سنگي واقعي) را هم با همان صندل تعمير شده گشتم و هيچ اتفاقي نيفتاد!
به اتريش رفتم و سالزبورگ را هم گشتم، اما هنوز كفش سالم بود! در کمال ناباوری من، گشتن در لوگزامبورگ و آلمان (سه شهر) هم باعث نشد كه اتفاقي براي صندل بيافتد.
سفر تمام شد و من به ایران برگشتم، اما صندل هنوز هم درست بود!

٢ سفر نوروزي طولاني (در نوروز ٩١ و ٩٢) و چند سفر بهاري و تابستاني در سال هاي ٩١ و ٩٢ هم رفتم، اما انگار نه انگار! صندل جادویی هنوز به خوبي كار می کرد و هيچ مشكلي نداشت.

ديروز كه دوباره اين صندل را (كه فكر كنم شايد نزديك به ١٠٠٠ كيلومتر با آن پیاده راه رفته ام) پوشيدم، داشتم به وجدان آن تعميركار كفش فكر مي كردم و ناخودآگاه براي بعضی از چيزهایی كه از ذهنم مي گذشت، حسرت مي خوردم…!

بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نظرات